اورِکا! اورِکا!
غزلی از عزیزی که تا همین دیشب نمیدانستم شاعر است؛ آن هم این اندازه. از سرِ شعف و بیاجازهاش شعرش را در این پست میگذارم چون میدانم بزرگواری تنها یکی از حسنهایش است.
پیغمبری دوباره مگر از در آمده
یا سامری به چهره ی پیغمبر آمده؟!
از آسمان مسیح به امداد ما رسید
یا از میان خاک یهودا برآمده؟!
از این مسیر سبز سلیمان انقلاب
آسیمه با نشانه انگشتر آمده
معلوم نیست شیفته یا تشنه از چه روست
با پای رفته بود ولی با سر آمده
بهر نجات خلق به امر خود خدا
از عرش مستقیم به این کشور آمده!
هر هفته سوره ای به جهان عرضه می کند
با این کتاب قصه قرآن سرآمده
از بین معجزات تمام پیمبران
با اژدهای شعله دم نه سر آمده
بنشسته تند و طرف کله هم نهاده کج
دیگر چه جای شبهه و شک٬ سرور آمده!
بنگر چه معنویتی آورده با خودش
تکبیر کی ز کاخ نشینان برآمده؟!
ایران من! بشارت آزادی ات رسید
بار دگر ز باختر اسکندر آمده
در اردویی که رنگ سیادت لوای اوست
در حیرتم ز شام چرا لشکر آمده؟!
هر چند آشناست نمی دانمش چرا
با اجنبی به معرکه همسنگر آمده؟!
***
بیهوده نیست وحدت پیغمبران رنگ
حیدر به عزم قلعه خیبر درآمده
این لیلة المبیت و دم امتحان ماست
از هر قبیله توطئه را خنجر آمده
***
بر تندی ام مگیر که دست خودم نبود
آهی فسرده بود که از دل برآمده
سیدحسین شهرستانی
http://shahrestanihosein.blogfa.com/