هرچه به ایستگاه مصلی نزدیک‌تر می‌شوی فشار جمعیت بیشتر تو را به یاد یک اتفاق بزرگ علمی و فرهنگی در کشور می‌اندازد. به ایستگاه مصلی می‌رسی و همان صدای آشنایی که هرروز ایستگاه‌ها را برایت نام می‌برد جملة ناآشنایی را بر زبان می‌آورد که تا کنون نشنیده‌ای و توضیح می‌دهد که برای رفتن به نمایشگاه کتاب باید در این ایستگاه پیاده شوی. پیاده می‌شوی و می‌روی به سمت نیمه مینی‌بوس‌های سبزرنگی که جمعیت را یک‌راست و بدون توقف به سمت شبستان اصلی می‌برند. به گلدسته‌های سربه‌فلک‌کشیده و بتونی مصلی نگاه می‌اندازی و به فکر تقابل و توافق سنت و مدرنیته می‌افتی. پا به فضای وسیع و بزرگ مصلی می‌گذاری و به‌خاطر می‌آوری مردم نمازگزاری را که با صفا و پاکی، خود را به نماز عید فطر می‌رسانند و بعد می‌بینی مردمی را که بعضی‌هاشان ظاهری متفاوت‌تر از نماز و عید و فطر دارند. فکرت را از این خیالات و بدگمانی‌ها رها می‌کنی و توجهت را متمرکز اتفاق بزرگی می‌کنی که در حال رخ‌دادن است و تو در دل آن ایستاده‌ای و با آمار پایین مطالعة سالانة کشور هم تناسبی ندارد. در گوشه و کنار نمایشگاه تصویر مفاخر و چهره‌های علمی و فرهنگی را می‌بینی که به رسم نکوداشت و بزرگداشت و پاسداشت و چند داشت دیگر نصب شده‌اند تا تو را به‌ یاد علم و ادب بیندازند و اینکه این راه صعب را چه رندان بلاکشی با پای سر رفته‌اند. به چهره‌ها و نام‌هایشان می‌نگری و بیرشک و شریعتی و کزازی و همایی و آل احمد و نفیسی و حکیمی و امین‌پور و زرین‌کوب و چندتن دیگر را از گوشة چشم می‌گذرانی و به دوستت لبخندی از سر تفاخر می‌زنی که یعنی بیش از نیمی از آن‌ها از سرزمین ادبیات هستند. به داخل شبستان قدم می‌گذاری و با سیل جمعیت در میان ناشران عمومی به حرکت در می‌آیی. ابتدا به سراغ ناشران انتهای سالن می‌روی که چنته‌شان پرتر از دیگران است و بامشان پربرف‌تر. سوره و ثالث و چشمه و مرکز را می‌بینی که برای خودشان بروبیایی به‌راه انداخته‌اند و کبکشان نوای خروس سرمی‌دهد. خریدن کتاب جدید فاضل را بهانه می‌کنی و به سوره سری می‌زنی و حیرت می‌کنی از دستگاه و دمی که در آن غرفه است و بوروکراسی طویلی که برای خرید هر کتاب وجود دارد. کفة نظم و کلاس را با کفة کاغذبازی در ترازوی ذهنت سبک‌سنگین می‌کنی و یاد "دا" می‌افتی و در تعجب فرومی‌روی از نبودش در غرفه که ناگاه فروشگاه کوچک و مستقل دیگری می‌بینی در کنار همین غرفه و چشم‌ می‌دوزی به فروش حیرت‌انگیزی که در پیش چشمانت در جریان است. از شبکة دو برای گرفتن گزارش می‌آیند و تو می‌روی به غرفة دیگری برای تورق و گشتی دیگر. چشمه را می‌بینی که گلآلود است و فروشندگانش با مهارت ماهی می‌گیرند و جمعیت در غرفة بزرگ و جذابش در همهمه‌اند. سری به ناشران دیگر می‌زنی و از هرکدام چیزی به‌خاطر می‌سپاری. به صریر می‌روی و از یوسف جدید و مجموعه‌های جدیدش می‌پرسی. به زمستان می‌روی و به چهرة اخوانی پسری می‌نگری که تو را به یاد پدری می‌اندازد. به فصل پنجم می‌روی و چند دفتر شعر جدید می‌بینی از شاعران جوان و با بیگی حبیب‌آبادی گپ کوتاهی به یاد یاران چه غریبانه می‌زنی. به فرهنگستان می‌روی و از کتاب‌های وزین و فرهیخته‌اش می‌ترسی. به آستان قدس می‌روی و از بوی گلاب حرمش به یاد آفتاب هشتم می‌افتی. به پژوهشگاه می‌روی و لجت می‌گیرد از طرح‌های جلدی که متصدی فروشگاه از آن‌ها اظهار بی‌اطلاعی می‌کند. به کارنامه می‌روی و لبخند می‌زنی به قوری و کتری و آشپزخانه‌ و خلاقیتی که با کتاب‌های آشپزی همراه شده است. به انجمن شاعران می‌روی تا سهیل و عبدالملکیان را ببینی که سیگار می‌کشند و شعر می‌خوانند و خاطره تعریف می‌کنند. به صراط می‌روی تا نتوانی در چهرة فروشندة مهربان و رنگارنگی نگاه کنی که با قبض و بسط و صراط‌های مستقیم، راه‌های به خدا رسیدن را نشانت می‌دهد. به فلان می‌روی تا با فروشنده دربارة زردترین و پرخواننده‌ترین رمان این سال‌ها حرف بزنی و آشنا شوی با سلیقة عمومی خوانندگان. به بهمان می‌روی تا شگفت‌زده شوی از کثرت آنچه مردان باید دربارة زنان بدانند و نمی‌دانند و از آنچه زنان باید دربارة مردان ندانند و می‌دانند و از آنچه مردان می‌خواهند زنان دربارة آنان بدانند و نمی‌توانند و از آنچه زنان نمی‌توانند دربارة‌ مردانی که نمی‌خواهند دربارة آنان زنان بدانند و نتوانند و ندانند و بخواهند. به کانون اندیشه می‌روی و فرصت می‌کنی لختی استراحت کنی در غرفه‌ای که کمی تا قسمتی احساس مالکیت می‌کنی در آن همراه با وزش بادهای ملایم فصلی. هنوز کیفت را زمین نگذاشته‌ای و کمرت را صاف نکرده‌ای که دوستی می‌آید و از کتاب جدید زرشناس می‌پرسد. می‌خواهی پاسخش را بدهی که دیگری حقوق زن را از تو می‌خواهد. به این فکر می‌کنی که حقوق زن کتاب است یا حقی که بر گردن توست و ناگاه کسی دیگر را می‌بینی که به‌دنبال سرشار می‌گردد و چون تو را می‌یابد یقه‌ات را می‌رباید و از راز شهرت و ظلم عظیمی که به قلة ادبیات ایران در آن شده است! می‌گوید. از دست خوانندة باغیرت! ایرانی می‌گریزی که با سؤال متعجبانة دیگری مواجه می‌شوی و کسی از تو می‌پرسد که کتاب‌هایتان مذهبی است؟! چند کتاب می‌فروشی و تازه می‌فهمی که لذت فروختن کتاب چه‌اندازه بیش از خریدن آن است. در تنت احساس خستگی می‌کنی و ذُق‌ذُق پاهایت را می‌شنوی و دقیق‌تر می‌شوی تا به یاد بیاوری ساعت نزدیک سه است و تو هنوز چیزی نخورده‌ای. جمع می‌کنی هرچه را که از این گلگشت به دامن گرفته‌ای و به‌سرعت به سمت در خروجی می‌روی در حالی‌که اطمینان داری حتی بخش کوچکی از آنچه را که باید می‌دیدی ندیده‌ای.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۰۱ساعت 13:32 توسط محمدرضا وحیدزاده |