این یادداشت پیش از این در نشریه پنجره منتشر شده بود.
به ژرفای زمستان و گرمای تموز
سیدضیاءالدین شفیعی از نسل شاعرانی است که من و همنسلانم از آنان و شعرشان بسیار آموختهایم. شفیعی و دیگر شاعران نسل او چون قیصر امینپور، حمیدرضا شکارسری، اسماعیل امینی و دیگران برای همقطاران من برادر بزرگتری بودهاند که... بعد از «که» تعبیر مناسب دیگری به ذهنم نمیرسد. او و برادران بزرگتر دیگرمان آنچه باید در حقمان میکردهاند، کردهاند و نسل ما بسیاری از آنچه در شعر دارد از برادری آنها دارد نه تقسیم ارث! به جرئت میتوانم بگویم چیزهایی که در این همصحبتیها فراگرفتهام بسیار بیشتر از همة آنچه بوده است که در کلاسهای دانشگاه و جزوههای درسی آموختهام.
چند سطری که دربارة دفتر «اردیبهشتهای فراوان گذشتهاند» مینویسم درسی است که قصد پس دادنش را دارم و این جسارت نیز حاصل همان آموختن است.
شعر شفیعی را نقطة تلاقی تازگی زبان و پختگی معنا میدانم. گویی آنچه پیران میدانستهاند و جوانان میتوانستهاند او در شعر کرده است. شاید این برداشت حاصل کاشتی باشد که نیما کرد و این ثمر بذری باشد که او نشاند و ما نشانههای آن را اکنون در شعر امثال شفیعی میبینیم. چیزی که کمی قبلتر در شعر منزوی و بهمنی نمود یافت و کمی بعدتر در شعر جوانانی چون محمدسعید میرزایی و مهدی سیار ادامه پیدا کرد. به تعبیر دیگر در غزل او نه از لغزشهای زبانی شعر نیما خبری هست و نه از گسستگیهای زبانی شعر مثلاً صهبای اصفهانی.
پیاده شد، ریههایش هنوز خسخس داشت
نشست روی زمینی که اندکی حس داشت
نفس کشید، و نو شد تمام خاطرهها
در آن فضای معطر که ماه مجلس داشت
***
آنقدر بتاب تا طلسم این سکوت تشنه بشکند
بیهراس تر کند گلویی از شرنگهای پیش از این
مرگ از سکوت و سنگ بهتر است، گربه از سگ و پلنگ
گربه چنگ میزند به صورت پلنگهای پیش از این
بعدها گاهی زلالی این زبان برانگیزانندة رشک جوانانی چون من شد و همین آرزو سبب درافتادنمان در خیال خام برخی بازیهای زبانی بیآخر و عاقبتی که در سالهای اخیر باب آن بسیار گشوده است! شفیعی شاعری از نسل شاعران انقلاب است و این روح انقلاب و جنگ را میتوان در سطرسطر شعرش جست. شاید بتوان گفت روح معترضانهای که در شعر محجوب شفیعی است، حاصل تحولات فرهنگی و اجتماعی یک دورة تاریخی است که پس از انقلاب در حیات اجتماعی قوم ایرانی شکل گرفت و شعر تنها یکی از مأمنهای تجلی آن بود. در دفتر اردیبهشتها، نمونههای بسیاری را میتوان یافت که غزل اعتراضی[1] بهترین وصفی است که میشود از آنها داشت.
زائران هبلهبل در طواف کعبهاند
یک تبر به دوش نیست، تیغها سپر شدند
چشم باز میکنیم عصر جاهلیت است
گورها عمودیاند، دختران پسر شدند
***
تیربارانم کنید ای دوستان
«نای» اگر سوراخ گردد «نی» شود
گاهی حتی میتوان چهرة برافروختة شاعر را از پس برخی ابیات با وضوح بیشتر دید و در سیمای محجوب شعرش رگهای متورمی را یافت که حاصل همین روح ناآرام نسل انقلاب است.
شاید تمام حرفم این باشد جماعت!
حق شما را کاخهای روبرو خورد
***
خوب میشد پینه- یعنی آبروی دستها-
روی پیشانی آنهایی که میدانم نبود
آنچه از مشاهدة اشعار شفیعی به ذهن متبادر میشود آن است که این زبان تند پیش از آنکه حاصل ژستهای شاعرانه یا شعارهای تریبونپسند باشد، برآمده از درد است. دردی که همة وجود شاعر را در بر گرفته است و نتیچة اصطکاک روح سرکش او و زمانة شگفتش است.
باز از مدار عشق خارج شد حدیثم
باید غزل میگفتم اما درد نگذاشت
این ادعا آنگاه خود را بیشتر به اثبات میرساند که برخی از اشعار آیینی او نیز از سرکشیهای این روح ناآرام در امان نمیماند. عادت خوانندة غزل امروز بیشتر این است که در شعر آیینی صرفاً با ستایشی عاشقانه یا وصفی مرثیهگون از اهل بیت مواجه گردد. اما آنگاه که شاعر زبان تند خود را که از تلمذ در همین مکتب به همراه دارد، در شعر آیینی نیز بهکار میگیرد، شاهد تولدی هستیم که شاید برای خوانده شدن به نام شعر آیینی سزاوارتر باشد.
علی بود و من بودم و ذوالفقار
و ظلمی که در حق مردم شده است
جمل بود و صفین و نهری روان
از آن خون که تاوان گندم شده است
خدایا مگر بر زبانم چه رفت
که این واژهها نیش کژدم شده است؟
پیش از این در همین حوالی از تفاوت هنرمند خوب و انسان خوب سخنی به میان آمده بود. شفیعی گذشته از شاعری، انسان خوبی است، آنگونه که وسوسة مرا برمیانگیزد تا به جای این نوشتهها بیشتر در این زمینه سخن بگویم؛ اما ترس از شائبة اخوانیهنگاری از این امر برحذرم میدارد. به هر روی، آنها که توفیق حضور در جلسات شعر او را داشتهاند بیگمان وسوسة مرا درک خواهند کرد.
[1]. برادرم زهیر در شمارة پیشین نشریة پنجره، پروندهای را برای اینگونة شعری باز کرده بود و از زوایایی چند به آن پرداخته بود. شاید با توجه به ماهیت اصلی شعر شفیعی بهتر میبود این یادداشت نیز در آنجا درج میشد.